کِلکِ افسون

توانمندی و قدرتِ هنر از محدودیت زاده می شود و در آزادی می میرد.

کِلکِ افسون

توانمندی و قدرتِ هنر از محدودیت زاده می شود و در آزادی می میرد.

دوستت دارم مادر

به نام خدا



پیشاپیش تولدحضرت فاطمه زهرا(س)و روز مادر را به تمام مادران


تبریک میگویم.

                   

ایران زمین به خود میبالد از وجود مادران نداها و ترانه ها که در دامان پاکشان


شیر دخترانی را میپرورانند همچو نداها وترانه ها.

                                

**روزت مبارک بادمادر**

 

               



دانم اکنون از آن خانه دور

شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد
بینم آنجا کنار بخاری
سایه قامتی سست و لرزان
سایه بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان
دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایه خسته و پیر
بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر
پنجره باز و در سایه آن
رنگ گلها به زردی کشیده
پرده افتاده بر شانه در
آب گلدان به آخر رسیده
گربه با دیده ای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم میگذارد
شمع در آخرین شعله خویش
ره به سوی عدم میسپارد
دانم اکنون کز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
لیک من خسته جان و پریشان
می سپارم ره آرزو را
بار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را


                                          (فروغ فرخزاد)

حج واقعی کدام است وحاجی واقعی کیست؟

به نام خدا

 

                     ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

                                                                             

                                                                                   معشوق همینجاست بیایید بیایید




 

خودتون قضاوت کنید وتصمیم بگیرید!!!!

 

سوال؟


تا به حال فکر کردید هزینه سفرهای زیارتی در یک سال چقدر است؟

 

آیا تا به حال فکر کردید که حج واقعی کدام است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خدا کیه چیه کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

 

یکی میره سفر حج تلویزیون سونی بگیره! یکی میره واسه ماه عسل!!!!یکی میره واسه


اسمش که بگن آهای !حاجی اومد.یکی واسه اینکه از بقیه جا نمونه!!!!


بگذریم از اینکه وقتی برگشتن نه خدا یادشونه نه صفا ومروه ونه بنده!!

 

کاش به جای این همه هزینه ،یه کمی به فکر اون دختری بودیم که جهاز نداره ،کودک


یتیمی که واسه پول داروی مادرش باید کفشای حاجی رو واکس بزنه،دانشجوی ممتازی


که به خاطر فقر باید ....چی بگم ؟چی بگم که ازاین جماعت بیزارم بیزار.

 

خدایا دستمونو بگیر تا بتونیم دستی رو بگیریم.(یا علی مدد)

 

 

از انسان پست ملولم و مهربانم آرزوست...

چه حقیر و چه خوارند انسانهای پستی که گرگند در پوست میش.



چه زیبا سروده است فریدون ایل بیگی:


ای ناشناسان !

بیهوده می گوئید:

-با تو آشنائیم.

من با شما ؟

-فرسنگها از هم جدائیم

با اینهمه درهای باز آشنائی.

ای ناشناسان!

هر نوشخند مهرتان نیشی به جانم می فشاند

هر کلمهء گفتارتان زهری به خونم می چکاند

باور کنید

باور کنید:

از من جدائید.

ای ناشناسان !

من رنجهای ناشناسی می شناسم

- کان باشما بیگانه باشد جاودانه -

من آسمان را با نگاه دیگری کردم نظاره.

ای ناشناسان !

من با همهِ تان آشنایم

هرگز بغیر از آن نئید

که می نمائید .

پیوسته غیر از آن منم

که می نمایم.

ای نا شناسان !

بیهوده می گوئید ، هرگز باورم نیست

هرگز شما بامن نخواهید آشنا شد.

- یا شور و شوق آشنائی در سرم نیست.

ای ناشناسان !

من باشما ؟...

- فرسنگها از هم جدائیم

با اینهمه درهای باز آشنائی .

 

وبه دغل دوستان گرد شیرینی عرض کنم معلم شهید میفرمایند:


اگر قادر نیستید خود را بالا برید لااقل مانند سیبی افتاده باشید شاید اندیشه ای را بالا ببرید


السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)

عرض تسلیت به مناسبت شهادت حضرت فاطمه (س)


یا علی قبر پرستویت کجاست؟

آن گل صد برگ خوش بویت کجاست؟



عقل

به نام خدا

 

حدود شصت سال پیش یک روحانی به روستائی رسید.

 

با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.

 

کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است، بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.

 

همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟

 

نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.

 

دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت "تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم"

 

با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.

 

مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.

 

آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند.

 

آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.

 

باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.

 

آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.

 

آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.

 

اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.

 

در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ، مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ.

 

آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.

 

آخوند فریاد میکشید "خدایا به دادم برس" و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.

 

آقا فریاد میکشید "ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟"

 

مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.

 

آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.

 

باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.

 

جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.

 

آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.

 

اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است.

 

البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند، در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.

 

البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.

 

برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن.

 

باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند.

 

خدایا آنرا که عقل دادی چه ندادی؟

 

و آنرا که عقل ندادی چه دادی؟!!؟


با تشکر از دوست خوبم آقای فرشید دهقانی

 

آتش و جنگل

به نام خدا


شاید اولین چیزی که با شنیدن نام جنگل توی ذهنمون نقش ببنده

جنگلای شمال ومخصوصاجنگلهای     

زیبای گلستان باشه.شمال همیشه برای ما ایرانیها پر از خاطرات

شیرین وقشنگ بوده وهست  واسه

بعضیها تلخ وبعضیها متأسفانه به خاطر فقر؟؟؟؟

چیزی رو که من میخوام بگم شاید خودتون بهتر از من بدونید؛ قصه آتش

گرفتن یا بهتر بگم آتش زدن جنگلها.

نکته جالب توجه اینه که خیلی راحت توی خبرها ورسانه ها اعلام

میکنن :بله جنگل سوخت

سوخت آقا آتش گرفت .انگار که عذاب الهی به جای اینکه بره

بهارستان اشتباهی رفته توی جنگلای 

شمال چهارشنبه سوری برپا کرده!!! تابستون توی شمال به زحمت

میشه آتیش روشن کرد حالا توی

زمستون چجوری جنگل آتیش میگره ؟؟؟؟؟؟
                    
نابودی جنگل به چه قیمتی؟؟!!

واقعا چه کسانی پشت این مصیبت بزرگ هستن؟چرا دستگاههای

اجرایی به وظیفه قانونی

خودشون عمل نمیکنن؟؟!!جنگل رو به خاطر پول خاکستر نکنیم.

منم مثل شما یه ایرانیم با احساسات قشنگ و ..... واسه خاکم واسه

وطنم واسه ایرانمون دلم

میسوزه مثل همه شما.
 

من هامون و زاینده رود رو دوست دارم من ارس و خلیج تا ابد فارس رو

دوست دارم .
 
میدانم که بالاخره روزی صدای حیات دوباره هامون بدرقه راه پرنده ای

خواهد بودکه میخواهد در

جنگلهای سبزوخاطره انگیز شمال آشیانه کند.

 
  

خزان

    تقدیم به خزان با همه ...........                      



خزون بارسفررو بسته بود

دلش واسه مادربزرگ تنگ شده بود

توی مسیر که داشت میرفت

بهار چشمش خورد به خزون

بهار به خزون گفت:

دوباره اومدی خزون زشت

چه نقشه ای تو سر داری

که این موقع از سال اومدی

اومدی برگ درختا رو بریزی باز

چقدربگم کسی تو رو دوست نداره

چقدربگم دیگه نیا گوش نمیدی

میای دوباره باز ؟

خزون که شنید این حرفا رو

دلش گرفت حیوونکی

قربونش برم دل نازک خزون

خزون دیگه تاب نیاوورد

روکرد به بهارو گفت :

به چیت مینازی بهار؟

به این گلای قشنگ؟

به این دشت رنگارنگ؟

یا به خودت که داری سر جنگ؟

همه این قشنگیها

همه این سر سبزیها

میدونی مال کیه؟

میدونی مال چیه؟

وقتی میام خاک بهم رو میکنه

ازتوشکایت میکنه!

سفره دلش رو

واسه من باز میکنه

میدونی چه رازی رو

فاش میکنه؟

تو آب نمیدی بهشون

بارونتو لحظه ای

اونم فقط با ناز یا عشوه ایه

چرا باید اینجوری شه

مگه تو احساس نداری؟

چرا همش وقتی میای

که موقع ثمر رسیدنه

این گریه ها دونه دونه مال منه

دوست دارم هیچ کسی تشنه نمونه

درختا رو خواب میکنم

اونارو دونه دونه ناز میکنم

برگای زردوخشکشونو

ازتنشون دور میکنم

واسه خاک لالایی میخونم

تا خوابش ببره

این همه ازش کار کشیدی

خسته شده

میخواد کمی بارون بخوره

تشنگی خاک منو گریون میکنه

از جفای توحیرون میکنه

من بهشون آب دادم

از باد نجاتشون دادم

برگای سنگین رو کولشونو

دونه دونه به باد دادم

که یه وقت خدا نکرده

باد خم نکنه قامتشون

بهم بریزه خواب نازشون

بازم میگی من بهارم

از زیبایی حرف ندارم

بس کن دیگه ترا خدا

خسته شدم از این همه ریا

میدونی از چی ناراحت میشم؟

از اینکه نتونم خزون باشم