کِلکِ افسون

توانمندی و قدرتِ هنر از محدودیت زاده می شود و در آزادی می میرد.

کِلکِ افسون

توانمندی و قدرتِ هنر از محدودیت زاده می شود و در آزادی می میرد.

من،تو،بچه هاوخدای مهربان....

دوست دارم باغی داشته باشیم بزرگِ بزرگِ بزرگ...

با درختانی از سیب و انار،پرازگلای قشنگ

با بویی از بهشت خدا،ودر زیرپایمان چمن و سبزه.

دوست دارم در این باغ من و توتماشاگربازیِ کودکانی باشیم

که روزگاری در حسرت دیدن رقص شاهپرکها و سنجاقکها بوده اند

دوست دارم فنجان چایم را از دستان تو بگیرم نشسته بر روی صندلی

کنار تو باشم.دوست دارم در میان شادیِ کودکانمان

 پرنده مهمان باشد،پروانه ها نیز باشند...

آه چه لذتی دارد تماشای دویدن کودکانمان به دنبال پروانه ها

از این سو به آن سو....وعشقی باشکوه در وجود من و تو

ولبخندی که نشان از مهر دارد...

دوست دارم آن دم ،در میان شادیهایمان،خدا نیز مهمان من و تو بچه هایمان باشد.


نظرات 1 + ارسال نظر
علی یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ http://www.saba1359.blogsky.com/

سلام داش مسعود
بسیار زیبا و دلنشین نوشتی.امیدوارم که وجود خدا را همیشه تویه زندگیت حس کنی.......
شاد باشی و سلامت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد