کِلکِ افسون

توانمندی و قدرتِ هنر از محدودیت زاده می شود و در آزادی می میرد.

کِلکِ افسون

توانمندی و قدرتِ هنر از محدودیت زاده می شود و در آزادی می میرد.

من،تو،بچه هاوخدای مهربان....

دوست دارم باغی داشته باشیم بزرگِ بزرگِ بزرگ...

با درختانی از سیب و انار،پرازگلای قشنگ

با بویی از بهشت خدا،ودر زیرپایمان چمن و سبزه.

دوست دارم در این باغ من و توتماشاگربازیِ کودکانی باشیم

که روزگاری در حسرت دیدن رقص شاهپرکها و سنجاقکها بوده اند

دوست دارم فنجان چایم را از دستان تو بگیرم نشسته بر روی صندلی

کنار تو باشم.دوست دارم در میان شادیِ کودکانمان

 پرنده مهمان باشد،پروانه ها نیز باشند...

آه چه لذتی دارد تماشای دویدن کودکانمان به دنبال پروانه ها

از این سو به آن سو....وعشقی باشکوه در وجود من و تو

ولبخندی که نشان از مهر دارد...

دوست دارم آن دم ،در میان شادیهایمان،خدا نیز مهمان من و تو بچه هایمان باشد.


در خیالم.....


در خیالم تورا اینگونه تصور کردم:

زیباتر از یک گل سرخ،

پر نورتر از مهتاب،

درخشان تر از
ستارگان،

لطیف تر از بال فرشتگان ،

پرنقش تر از هر نقش،

بزرگتر 
ازهر ارتفاع،

آرامتر از دریا،

بیقرارتر از امواج،

عاشق تر از هر لاله....


ومهربان همچون
خدا.....افسوس که فقط یک رویای شیرین بود......