کِلکِ افسون

توانمندی و قدرتِ هنر از محدودیت زاده می شود و در آزادی می میرد.

کِلکِ افسون

توانمندی و قدرتِ هنر از محدودیت زاده می شود و در آزادی می میرد.

خزان

    تقدیم به خزان با همه ...........                      



خزون بارسفررو بسته بود

دلش واسه مادربزرگ تنگ شده بود

توی مسیر که داشت میرفت

بهار چشمش خورد به خزون

بهار به خزون گفت:

دوباره اومدی خزون زشت

چه نقشه ای تو سر داری

که این موقع از سال اومدی

اومدی برگ درختا رو بریزی باز

چقدربگم کسی تو رو دوست نداره

چقدربگم دیگه نیا گوش نمیدی

میای دوباره باز ؟

خزون که شنید این حرفا رو

دلش گرفت حیوونکی

قربونش برم دل نازک خزون

خزون دیگه تاب نیاوورد

روکرد به بهارو گفت :

به چیت مینازی بهار؟

به این گلای قشنگ؟

به این دشت رنگارنگ؟

یا به خودت که داری سر جنگ؟

همه این قشنگیها

همه این سر سبزیها

میدونی مال کیه؟

میدونی مال چیه؟

وقتی میام خاک بهم رو میکنه

ازتوشکایت میکنه!

سفره دلش رو

واسه من باز میکنه

میدونی چه رازی رو

فاش میکنه؟

تو آب نمیدی بهشون

بارونتو لحظه ای

اونم فقط با ناز یا عشوه ایه

چرا باید اینجوری شه

مگه تو احساس نداری؟

چرا همش وقتی میای

که موقع ثمر رسیدنه

این گریه ها دونه دونه مال منه

دوست دارم هیچ کسی تشنه نمونه

درختا رو خواب میکنم

اونارو دونه دونه ناز میکنم

برگای زردوخشکشونو

ازتنشون دور میکنم

واسه خاک لالایی میخونم

تا خوابش ببره

این همه ازش کار کشیدی

خسته شده

میخواد کمی بارون بخوره

تشنگی خاک منو گریون میکنه

از جفای توحیرون میکنه

من بهشون آب دادم

از باد نجاتشون دادم

برگای سنگین رو کولشونو

دونه دونه به باد دادم

که یه وقت خدا نکرده

باد خم نکنه قامتشون

بهم بریزه خواب نازشون

بازم میگی من بهارم

از زیبایی حرف ندارم

بس کن دیگه ترا خدا

خسته شدم از این همه ریا

میدونی از چی ناراحت میشم؟

از اینکه نتونم خزون باشم

 



 
نظرات 1 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ http://www.zeydebneali.blogsky.com/

سلام مسعود جان
بسیار زیبا نوشتی خوشم میاد منظورتو هر طور که شده به مخاطبت میرسونی.البته از نظر نظم و نثر یه کم کار داره که به مرور زمان حل میشه
شاد باشی و سلامت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد